۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

جنبش آزادیخواهی نیازمند سازماندهی و امید به داشتن آزادی و مردمسالاری است


نمونه هایی از راهپیمایی جنبش سبز






کمی درباره ی جنبش سبز؛
با هم اندیشی اصلاحطلبان، جنبش سبز در سال 1388 کوچی خورشیدی پدید آمد.
و آنها با برانگیختن حس امید به دگرگونی هر چند کم، نزد مردم بویژه بیشتر مردم طبقه ی میانه چپیره و جامعه ایرانی، آنها را به راهپیمایی و گردهمایی سبز گرایش دادن و با هم این شیوه را ورزیدن و تمرین کردن و همگی آموختن چه اصلاحطلبان و چه همان مردم، که آن هم با پرمانه(مجوز) کشوری بود تا پیش از 22 خرداد، پس از 22 خرداد هم کم و بیش در روزهای نخست با همان حال و هوای ساده ولی سازماندهی شده پیش از گُزیدمان(انتخابات) راهپیمایی میشد تا پس از چندی که بر سختی و فشار سرکوبها افزوده و چندین تن کشته و زخمی شدند تازه {برخی یا بشتر}هواداران سبز
{آزادی و مردمسالاری} پی بردند که به این سادگی ها نیست و گام به گام و کم و بیش برخی پی بردند که چه کلاه گشادی سرشان رفته!و از آن سازماندهی پیش از 22 خرداد دیگر خبری نیست و هیچ کسی برای این کار آزاد نمانده یا اگر هم مانده توان و مهارت{و یا خواست و امید و...اش } را ندارد! هتا سخن دلگرم کننده و امید دهنده هم {از اصلاح طلبان}دیگر نیست!(شاید برای اینکه براندازانه میشد!) و سرانجام اینکه رای گیری در جمهوری ولایت فقیه اسلامی نمایش هواداری از اوست! و ویرایش یا اصلاح جمهوری ولایت فقیه اسلامی بی چم و معنی است!
سپس، زودی هزینه های واخواست و انیسون(اعتراض) بیشتر و بیشتر شد همانجور هم در نبود کسانیکه سازماندهی و رهبری را بردوش بگیرند تا جریان و شارش باشد نه پراکنش و گسست، شمار مردم در راهپیمایی ها و نیز خود راهپیمایی ها کم و کاسته شد تا اینکه در همان سال 1388 بپایان رسید! پس، حال را دریابیم تا که آینده ی بهتری(نه بدتر!) داشته باشیم.
"جنبش سبز بدون سازماندهی و شِکلدهی اصلاحطلبان (یا هر گروه دیگری) پدید نمی آمد! و مردم هر اندازه انیسونگر یا معترض هم باشند تا زمانیکه به یکسو نجنبند جریانی یا جنبشی{گروهی} پدید نخواهند آورد حال آن چیزی که مایه ی سازماندهی و شکل دهیش میشود میتواند رهبری یا سازماندهی باشد یا تنها رویداد باشد که پراکندگی را به هم رسی و پیوست و سرنجام جریان میکند که برای دنبال کردن و ادامه اش نیز باید امید و انگیزه ای سزاوار و زیبنده و شایسته و بایسته خودش باشد و برای زمانی دراز و طولانی یک رویداد نمی تواند بس باشد و جریان را نگه دارد، از اینرو نیاز به "سازماندهی" یا"رهبری و ساماندهی" است. کاریکه پس از 22 خرداد 1388هرگز نشد. آیا خواستش نبود یا توانش؟!"
به نظر من اصلاحطلبان این جنبش را دستکم یکی دو سال پیش از 1388 نقشه کشیده بودن (برنامه ریزی برای جنبش سبز) تا بتوانند در برابر علی خامنه و بیت رهبریش و سپاه و بسیج و دیگر سرکوبگران هیولاوَش، ایستادگی کنند و آن ها را زیر فشار بگذارند و خواستهایشان را جلو ببرند یکجورایی مانند دگرگونیها و شورشهای رنگین یا مخملی! ولی لغزش و رَمژک(خطا) کردن چون جمهوری ولایت فقیه اسلامی نیرومندتر و هوشمندتر و خشنتر از این سخنها بود که بخواهد به این زودیها با این جور راهپیمایی های خاموش (یا سکوت) نمایشی و نه بنیادی و مخملیوَش که در برخی از کشورهای جمهوری شوروی پیشین شده بود کوتاه بیاید!
آنهم زمانیکه جمهوری ولایت فقیه اسلامی خوب خوب این جور شورشها را رصد کرده بود! مردم هم بنا بر همان سخنان ویرایشی یا اصلاحی اصلاحطلبان به سوی این ها کشیده شدن که خود من هم یک بارکی سر از ستاد 1388 در آوردم!
نمونه ای از سرکوبها و خشونتهای جمهوری ولایت فقیه اسلامی،
یکی از گنده های تن لَش  سوار بر موتور میخواهد یک زن
را بزند!، سرکوبگران در جایی دیگر یک مرد را میزنند.
جای بسی افسوس و آزردگیست که ایران هنوز هم که هنوز
است به اندازه ی میانه هم مردمسالار و آزاد نشده است!
به هر روی، از نظر من کاری که اصلاحطلبان میخواستند بکنند ولی نشد دگرگونی در نِهش یا وضع کشور بود از راه فشار جنبشی و خیزشی مردم تا اگر هواداران ولایت فقیه(مانند سپاه و بسیج) خواستند جلویشان را بگیرند، این نیروهای مردمی اهرم فشاری برای خواست و آماج و هدف هایشان باشد ولی همانجور که دیدیم هزینه ی سنگینی جمهوری ولایت فقیه اسلامی بر روی دست همه یشان و رویهمرفته مردم سبز و آزادیخواه گذاشت. بیش از آنچیزی که می اندیشیدند یا شاید هم می اندیشیدند همچین چیزهایی را ولی گام در این راه گذاشتند و دل را به دریا زدند و حالا حالا ها هم در این دریا خروشان گرفتارن آزادی خواهان، با این همه نابسامانی کسی را نیست راه چاره ای گر هست گو شنوم تا دریابم نکته ای!
من با نظر پانا(آقای)اکبر گنجی در این باره که جمهوری اسلامی ولایت فقیه "توان و خواست" سرکوب را دارد" همداستان و موافقم، پس تا زمانیکه این دو را داشته باشد کنار زدنش بسیار سخت است!
همین سوریه، با این که در فرمانرانیش دین از ساستاری(سیاست) جداست و "سکولار" خوانده میشود نزدیک ترین دوست جمهوری ولایت فقیه اسلامی، اسلامگرا هست!و در سرکوب مردم بسیار بسیار خون ریخته و کشتار کرده ولی با پشتیبانی دوستانش همچنان ایستاده و دربرابرش هم مردم نمیتوانستند بدون داشتن زینه(سلاح)هایی که کشورهای دیگر به آنها رساندن ایستادگی کنند! و چون از هر دوسو پشتیبانیهایی میشود کار به بنبست رسیده "تا سرانجام یکی وابدهد و ناامید شود و کنار بکشد".

حالا در اینجا ایران، سپاهی و بسیجی، انصار حزب الله و کماندوها و دگیر نیروها که کم هم نیستن و بسیار مهارگر هم هستن با مردم چه خواهند کرد در هنگام خیزش جنبشی دیگر و سختر از جنبش سبز؟!
نمایی ناهمسان از زنان جنبش سبز درون و برون ایران در این جنبش، زنان ایرانی پُر رنک نمایان شدند.
نمایی ناهمسان از زنان جنبش سبز درون و برون ایران
در این جنبش، زنان ایرانی پُر رنک نمایان شدند.
تا یکی واندهد و کنار نکشد و کوتاه نیاید کاری از پیش نمیرود سرانجام یکی باید زودتر ناامید شود. در جنبش سبز، سبزها زودتر ناامید شدن و این خیزش رنگی یا مخملی در همان سال 1388 ازمیان رفت و فروپاشید و با بهار عربی هم زنده نشد چراکه از نظر من؛ نیازها، خواستها، بستر ها و چیدمان ساستاری(سیاسی) و چپیره و جامعه ی هر کدام از کشورها، ویژگی ها و ناهمسانیهای خود را داشت و دارد.





نمایی ناهمسان از زنان جنبش سبز درون و
برون ایران،
بودن پر رنگ زنان در جنبش های
این چنینی برای خودکامه های اسلامی بسیار
پریشان کننده است!
زیرا به باور آنها زمین لرزه
و سیل وبلاها از زنان است
پس گویا این همه
سرسختی برای اینست که خودشان
و دستگاه
دینیشان در جویبار بلاها ویران میشود!
نمایی ناهمسان از خیزشهای سال 1388
 گر پایان شب سیه سفید است!، پس پایان روز سفید سیه است!




























سومین سال جنبش سبز هم  در حال گذر میباشد و
هنوز هم اندر خم یک کوچه ...

به نویدهای اصلاحطلبان خوش بودن، به نظر همان
زیستن در دوران طلایی
جمهوری ولایت فقیه اسلامی است.




شورای هماهنگی راه سبز امید؛


مجتبی واحدی و اردشیر امیر ارجمند.
مجتبی واحدی بی پرده تر سخن میگوید او که در آمریکا است
     به نظر با آمریکاییها گفتگوهای بیشتری دارد.
    سال 1389 پس از فراخوان واپسین
    میرحسین موسوی و مهدی کروبی برای
    راهپیمایی 25 بهمن و در میانه ی
    فراخوان های اسفند ماه به صفحه ی
    25 بهمن و تارنمای 25 بهمن، جرس، راه
    سبز امید و... چندین پیام و نامه
    گذاشتم برخی پیشنهاد بود و برخی
    خرده گیری از شیوه ی اصلاح طلبان
    حکومتی، هیچ پاسخی نبود هیچ! جز
   
جلوگیری کردن از نظر نوشتن من در
    صفحه ی 25 بهمن!


یا شاید بهتر بگویم شولای مافنگی لایه سبز امید! که کارکرد گهروارش را در بازه ی زمانی 1389 تا 1391 به خوبی نمایش داده با آن همه روشنگری دست اندر کارانش! فراخوانیش هم مانند خودش بی جان و مافنگی بود و هنوز هم هست.
این دار و دسته ی "اصلاح طلبان حکومتی" یا "سبزاللهی ها" با این فراخوانی های آب دوغ خیاری که روی همه چی  زرده مالیدن! خوب خودشان را بهمراه بزرگانشان از نمونه سر سبدشان آزاد و رها، محمد خاتمی و موسوی خوئینی نشان دادن که چه دنبه زرد نه سبز بجای مانده از دوران یا دالان طلایی امام{شان} هستند!

اردشیر امیر ارجمند در برابر مجتبی واحدی بسیار خاموش تر و خفته تر هست ولی مجتبی واحدی بسیار رک و بی پرده تر از اردشیر امیر ارجمند و علی مزروعی و چندتای دیگر سخن میگوید و همین مجتبی واحدی بنا به گفته ی خودش در شورای هماهنگی راه سبز امید نیست! و این شورا گویا پُر است از اصلاحطلبان حکومتی یا سبزاللهی مانند؛ محسن کدیور، علی مزرعی، مهدی خزعلی و... چه اینها باشند و چه نباشند یا خودشان را از این شورا ندانند بایستی یک همچین کسانی در این شورای بی بنیه باشند.
شماری از "اصلاح طلبان"، آزاد و سبزالله یا حکومتی بودنشان با
هر آن کس داند، که داند!

راستی این ها با جدایی دین از ساستاری(سیاست)
خوبند یا بد؟ آیا بیشتر از جمهوری ولایت فقیه
اسلامی ترس و وحشت دارند یا جدایی دین از ساستاری؟!

با جدایی ولایت فقیه اسلامی از جمهوری چه طورند؟!

نگفتم براندازی یا جمهوری ایرانی چون شاید جیم شوند!
پس از گزیدمان یا انتخابات 1388 سالار جمهوری، بیشترین را هپیمایی در تهران انجام شد آنهم با بیشترین شمار مردم در چند هفته ی نخست، دیگر هر چه گذشت کم و کم تر شد بویژه در دیگر شهرهای بزرگ کشور، شهرهای کوچک که هیچ به کنار ولی شوربختانه همین کم و کمتر بودن راهپیمایی ها در شهر های بزرگ ایران به چم شکست فراگیری
جنبش بود و بجای گسترده تر شدن کاسته تر شد!.
این را هم باید گفت که اگر آزادیخواهان امید به پیروزی و همراهی اصلاحطلبان زرد یا پلاسیده! داشتن با همین فراخوانی هم می آمدن راهپیمایی و شورش بپا میکردن تا چیزی بدست بیاورند، ولی چه کنیم هزینه سنگین هست! خواست زندگی بهتر و آزادانه تر هست و سرکوب و شکنجه و کشتار همین زندگی کنونی را تباه و نابود و دادن جان شیرین را سخت میکند و اصلاحطلبان همچنان زردی و بی جانی و پلاسیدگی می افشانند!.
در سوریه از آغاز که تانک و توپ جنگی نیاورده بودن شمار و جعیت راهپیمایی ها بالا و بیشتر به نظر میرسید بویژه در شهرهای بزرگ(نه پایتخت، دمشق)ولی چون خشم و خشونت بالاتر رفت در پی ایستادگی هر دو سو (که در ایران مردم اَنیسونگر یا معترض کوتاه آمدن و به جنگ و خونریزی گسترده نه انجامید) مایه ی گسترده شدن برخوردهای خشن و خشونتبار و بهره گیری از سازوبرگ جنگی شد که از اینرو  شمار کشته ها به چندین هزار تن رسید!
این همه  کشت و کشتار و خونریزی و مرگ و میر و بدی و پلیدی جای بسی آزردگی وافسوس و دریغ دارد.
از این نظر اگر بنگریم که چه اندازه آسیب و ویرانی بر سر جان و دارایها و خانه های مردم و شهر ها و روستاها در سوریه و لیبی آمد پی خواهیم برد {دستکم از نظر من} اگر همچین آشوب و شورشی در ایران رخ میداد یا بدهد با همین روال جمهوری اسلامی ولایت فقه، کشته ها و ویرانی ها چند برابر این دو کشور میشد و خواهد شد! که مباد چنین روزی! با در نظر گرفتن آنکه جمهوری ولایت فقیه اسلامی بسیار نیرنگ باز است و بیشتر زیرآبی و نیمه خاموش فریبکارانه دست به سرکوب و کشتار میزند بنا به جایگاهی که دارد کامیابیش هم بیشتر است.
یا حسین میرحسین، حسین و یزید بازی، دوران طلایی یا خط سبز امام؟! اصلاح طلبان حکومتی یا سبزالله پیروز است؟!
یا حسین میرحسین، حسین و یزید بازی، دوران طلایی یا خط سبز امام؟!
اصلاح طلبان حکومتی یا سبزالله پیروز است؟!
شورای هماهنگی راه سبز امید هم گویا همینجور در نظر میگیرد و اگر نگویم همه آنها از با نام تا گمنامشان، بایستی بخش بزرگی از آنها خواهان ماندگاری جمهوری اسلامی ولایت فقیه باشند از اینرو اصلاح طلب حکومتی و سبزالله هستند که چون از پست های کشوری و فرمانرانی کنار گذاشته شدن ناخرسند و ناخوشنودن و دوران ارج و مِهتریشان را که در دوره ی روح الله خمینی بود، بازگو میکنند دوران طلایی امام! و خواهان برگشت به آن هستند.

بله، برای واپسگراهای اسلامی/حزب اللهی و بسیجی به همراه شاخه ی دیگر آنها اصلاحطلبان حکومتی/سبزاللهی، آن روزگار دوران طلایی امام{شان} بود که خوش بودن با پستها و برتریهای خویش، نه برای مردم آزاده(و کسانیکه از آنها بدشان می آمد خوب یا بد) که آن دوران، دوران بلایی روح الله خمینی فقیه واپسگرای اسلامی زورگو بود که در ایران خودکامگی نوین پیاده کرد و امروزه از یاران و هوادارانش سخنانی درباره ی مردمسالاری{دینی} و هوده ی مردم(حقوق بشر){اسلامی/فقیهی} کم و بیش از هر دو سو به گوش میرسد که گر نزدیک شویم یکی باد معده و دیگری  باد شکم است!.

روزهای دشوارتر پیش رو؛

به نظر من چون روی هم رفته روزهای سختی پیش روی ایران و ایرانی هست، آروایش ها یا تحریم های بسیار سخت و گزنده که هر روز سختر و گزنده تر میشود برای این است که مردم را به خیابان بکشانند و جمهوری ولایت فقیه فرو بپاشد.
نیروهای 5+1 جدا از روسیه یک همچین چیزی را میخواهند که یک بار برای همیشه از دست جمهوری ولایت فقیه آسوده شوند زیرا در درجه یکم، مایه ی دردسر برای خواست ها و کارهای برتری جویانه ی آنها و سپس با خودکامگی و شکستن هوده ی مردم(نقض حقوق بشر) درون ایران مایه دردسر همه میشود!
و اگر کار به جنگ بکشد دیگر سخن گفتن از آزادی و مردمسالاری بی چم و معنی میشود زیرا،
هنگامیکه آدمی بی پول، ورشکسته، بی کار و اخراج شده، گرسنه باشد و ارمند یا ایمن هم نباشد و جنگ هم باشد، آزادی و مردمسالاری را برای چه، کی و کجا میخواهد داشته باشد؟! زمانیکه کشور بمباران شود به چم آغاز جنگ و خونریزی است و همه چیز میخوابد و هر گونه سخن و واخواست و اَنیسون(اعتراض) زودی با سخترین حالت سرکوب در زمان جنگ روبرو خواهد شد.
از اینرو جنگ، کلاف سردرگم مردمسالاری و آزادی خواهی در ایران را پیچ در پیچ تا ناکجا آباد می  برد!


نشان و  پیام، عشق و مهر و دوستی بانوان ایرانی در آزادی خواهی
نشان و  پیام، عشق و مهر و دوستی بانوان ایرانی در آزادی خواهی.
نیاز به سخن بیشتر نیست، همه چیز گویاست که گر ایران و ایرانی همچنان با آرامش و نیکی

 به مهر راه را ادامه دهد، آزادی و مردمسالاری  و هوده ی مردم نیکو را خواهد داشت.
نیروی عشق آنچنان بالاست که هرچیزی در او مست و از او و برای او میشود.
امید است که ایران و ایرانی با عشق ناب و بی کران یکی شود.





در پایان؛

از نظر من جای دلشادی و خوشحالی دارد که با همه ی کم و کاستی ها و ناامیدی ها، ارزشهای نیکی همچون داشتن آزادی، بیان و گفتار و دین و برابری هوده ای یا حقوقی زن و مرد و رویهمرفته هوده ی مردم(حقوق بشر) در درون و برون ایران، برای مردم ایران بیشتر باب شده و درباره اش سخن گفته و نوشتارها نوشته میشود.
دستکم همین بر سر زبانها افتادن و باب شدن این ارزش های پاک و خوب در ایران امروز خودش شادی آور است و جای خوشبختی هم هست که ایران همچون سوریه ویران و کشتار گسترده نشده، اینجوری هم میشه به رویدادها نگاه کرد.
از نظر من "آرامش و شکیبایی در چپیره و جامعه و روی هم رفته مردم" یک بستر و آمادگی خوب برای داشتن مردمسالاری و هوده ی مردم (حقوق بشر) می باشد.

نیکی کنیم که دارد تا همی سود-----ندراد نامهربانی چیزی به ز دود
دلی شاد کنیم تا بداریم به روز-----ندارد دشمنی چیزی به ز سوز

همین که دست کم در سخنان جان آدمها ارزش بیشتری پیدا کرده و این سخن که "هتا کشته شدن یک تن هم فزون و بسیار است در راه آزادی ایران" را میتوان به سبک سری و خام گویی گوینده آن دانست، که رویارویی با هیولایی به نام جمهوری ولایت فقیه اسلامی را با کارهای نمایش و نه بنیادی میخواهد پس بزند و گویا این هیولا کسی را هم نمیکشد! یا اینکه از نیمه پُر لیوان به این داستانها نگاه کنیم و آن را در راستای هوده ی مردم و مردمسالاری (و ...) دانست (اینقدر وایسیم تا زیر پاهامون گیاه سبز شود تا شاید هیولایی ها بروند!، ولی اگر نروند و پچه هایشان هم بیایند جایشان چی!)، که مردمسالاری و هوده ی مردم برای داشتن زندگی نیکو و بهتر است نه مرگ یا زندگی بهتر پس از مرگ از نظر برخی دین ها!(پس هزینه ی این کار را کی بدهد؟! مگر هر چیزی هزینه ای ندارد؟!)

برایند سخنم این است که بجای سبزاللهی و دین سالاری به "جدایی دین از ساستاری(سیاست) و مردمسالاری و آزادی و هوده ی مردم(حقوق بشر)" برسیم.
سخنان آخوندها و اسلامگراهای پشتیبان اسلامگرایی را که از "اسلام رحمانی" و "اسلام ناب" و "مردمسالاری دینی" سخن میگویند باور نکنیم چه سبزشان و چه سرخشان و هر رنگی که باشند.
جنبش سبز مرد ولی همه ی مردم که نمردند همه که شکنجه نشدند همه که دستگیر نشدند همه که ناامید نشدند! امید میتواند دوباره از یک گوشه گسترش یابد و سبز چون چوبین سبز درختان و گیاهان همه جا را پُر و رنگین کند. تا جهان هست امید هم هست.
بکوشیم مردمسالاری و آزادی خواهی از نو جوانه زند و دانه های تازه بکاریم تا رویش های بیشتری داشته باشیم برای انبوه شدن ایران ز مهر و آزادی و مردمسالاری و نیکی.


با آرزوی شادی و خوشبختی برای نیک مردمان و پیروزی آزادگان جهان.











۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

گفتگو با ندا سلطانی، که چهره اش بجای چهره ی ندا آقا سلطان در رسانه ها پخش شد

ندا سلطانی زن جوانی که عکسش به اشتباه به جای عکس ندا آقاسلطان منتشر شد این روزها به عنوان پناهنده ...
رُخش(عکس)های ندا سلطانی
رُخش(عکس)های ندا سلطانی


ندا سلطانی زن جوانی که عکسش به اشتباه به جای عکس ندا آقاسلطان منتشر شد این روزها به عنوان پناهنده در آلمان است. او خود را قربانی بی‌مسوولیتی رسانه‌ها می‌داند. روایت اتفاقات را از زبان خودش می‌خوانیم.
 قرارمان ایستگاه مرکزی قطار شهر فرانکفورت است. نیازی نیست از سر و شکلش بپرسم تا او را از میان جمعیت در رفت و آمد تشخیص دهم. چهره‌ی ندا سلطانی حالا بیش از یک سال است که برای بسیاری آشناست.
ندا سلطانی دختری‌ست که عکس پروفایل فیس‌بوک‌اش به اشتباه به عنوان عکس ندا آقاسلطان، یکی از مشهورترین کشته‌شدگان اعتراضات پس از انتخابات ریاست‌جمهوری، در رسانه‌ها منتشر شد. او را شاید بتوان به حق «قربانی بزرگ‌ترین دزدی هویت در تاریخ» دانست.
این ماجرا باعث شد او در عرض دو هفته، دو هفته پس از قتل ندا آقاسلطان، از زندگی قبلی خود کنده شود. به اروپا بیاید و به آلمان پناهنده شود: «حتا در وحشت‌ناک‌ترین کابوس‌هایم هم نمی‌دیدم که این عکس با زندگی من چنین کند.» این جمله‌ای است که او در زیر عکس مشهور شده‌ی پروفایل خود در فیس‌بوک اضافه کرده است.

این همان عکسی‌ست که بارها و بارها در تظاهرات خارج و داخل کشور در دست مردم به عنوان عکس ندا آقاسلطان مشاهده و تصویر آن ثبت شده است.
ندا سلطانی در توضیح عکس‌اش می‌گوید: «این عکس را هفته اول جون ۲۰۰۹ گرفته بودم. یعنی فقط یک هفته قبل از انتخابات و هفتم جون هم عکس را در فیس‌بوک آپلود کردم. این عکس برای گرفتن ویزای یونان گرفته شده بود چون برای شرکت در کنفرانسی در آتن دعوت شده بودم. و یکی از دلایلی که من در تله رژیم افتادم همین بود. چون آن‌ها می‌خواستند که از من استفاده کنند که اتحادیه اروپا را متهم کنند.»
او می‌گوید که در نخستین روزهایی که دنیا در حال اعتراض به قتل ندا آقاسلطان بوده، او برای ایفای نقش در سناریوی حاکمیت ایران برای انکار قتل آقا سلطان تحت فشار بوده است.
رُخش(عکس)های ندا آقا سلطان
رُخش(عکس)های ندا آقا سلطان که در روز شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
در محلهٔ امیر آباد تهران خیابان کارگر شمالی، تقاطع خیابان شهید
صالحی و کوچه ی خسروی کشته شد.
با این همه او بیش از هر چیز خود را «نماد بی‌مسوولیتی رسانه»‌ می‌داند که عکس او را بارها و بارها و حتا بی‌توجه به تذکراتش منتشر کرده‌اند: «ویدیوی مرگ ندا (آقا سلطان) و صحنه کشته‌شدنش واضح‌ترین مدرکی‌ست که جهان می‌تواند داشته باشد که این رژیم چه کارها کرده. ولی چرا کسی آن طرف قضیه را نمی‌بیند؟»
ندا سلطانی می‌گوید: «همه‌ی گزارش‌گرها آمدند گفتند رژیم ایران ندا (آقا سلطان) را این کار کرد، آن کار کرد ولی هیچ‌کدام آن‌قدر جسارت نداشتند که بایستند بگویند که کی من را انداخت در چنگ آن رژیم؟»
حالا ندا سلطانی هزاران کیلومتر دور از کشوری که از آن جاست، در ایست‌گاه قطار و در میان هیاهوی صدای قطارها و مردم از آخرین خطوط ارتباطی‌اش با ایران می‌گوید: «موقعی که از ایران خارج شدم، اکانت فیس بوکم را غیرفعال کردم. ولی این‌قدر تنهایی به من فشار آورده بود و هیچ دست‌رسی هم به هیچ کس نداشتم که دوباره به خود فیس بوک پناه بردم.»
صدایش می‌لرزد: «حداقل این‌جوری از حال و روز دوست‌هایم خبر دارم. عکس‌هایی را که آن‌ها می‌گذارند – که نباید بگذارند، هزار بار گفته‌ام که نگذارند- می‌بینم و می‌دانم که زندگی چطور دارد آن‌جا پیش می‌رود.»
ندا سلطانی ۳۳ ساله دانشجوی دکترای ادبیات انگلیسی و عضو هیت علمی گروه ادبیات انگلیسی دانشگاه آزاد واحد کرج بوده است. او در ۹ ماه آخر حضورش در ایران ریاست آموزش‌کده سمای خواهران واحد کرج را هم بر عهده داشته است.
به دنبال تصویر واقعی یک سمبل
پخش تصویر ندا سلطانی صرفن به نخستین روزهای پس از کشته شدن ندا آقا سلطان، سی‌ام خرداد ۱۳۸۸، محدود نمی‌شود: «حتا اخیرن و به‌رغم پی‌گیری‌های حقوقی وکیلم، سه روزنامه‌ی آلمانی عکس من را مجددن منتشر کرده‌اند.»
سلطانی به رسانه‌های معتبر غیر‌آلمانی نیز اشاره دارد‌:‌ «CNN‌ تا ۲۹ آذر تا توی گزارش فوت آیت‌اله منتظری هنوز داشت عکس من را نشان می‌داد. حتا امسال و دو هفته قبل از سال‌گرد قتل ندا فاکس‌نیوز باز هم عکس من را نشان داد.»
حالا ندا سلطانی ‌با مصاحبه‌هایش سعی در بیان حقیقت دارد: «‌در مصاحبه اولی هم که دادم، که به تبع‌اش شروع شد و از آن موقع تا حالا هر وقت حالم خوب است دارم مصاحبه می‌دهم، موضعم همین بود و هست که مردم عادی هم دیگر کم کم دارند متوجه این اشتباه می‌شوند. ولی رسانه‌های خبری، کمپانی‌های بزرگ نمی‌خواهند اشتباه‌شان را در پخش تصویر من بپذیرند. چون قبول کردن اشتباه‌شان یک ضربه بسیار سنگین به آن‌ها می‌زند.»

البته او تا پیش از دریافت پناهندگی‌اش از دولت آلمان هیچ مصاحبه‌ای انجام نداده تا «شا‌ئبه‌ی سو‌‌استفاده» پیش نیاید: «من مصاحبه‌های خیلی معروفی دارم انجام می‌دهم، روی صفحه اول نیویورک تایمز بودم، در صفحه گزارش‌های کاوش‌گرانه لوموند بودم، در شبکه سراسری آلمان بودم. شاید خیلی‌ها فکر کنند این کارها را برای منفعت‌طلبی کردم ولی این‌طور نیست.»
«اگر می‌خواستم نفعی ببرم آن روزی که پایم ‌رسید آلمان و وکیلم اصرار داشت، این کار را انجام می‌دادم و ۹ ماه تمام یک زندگی به شدت سخت را در کمپ پناهندگی پشت سر نگذاشته بودم.»
او می‌گوید که پی‌گیر آن است که ندا آقا سلطان که «سمبل مبارزات مردم ایران» است، چهره‌ی واقعی خود را داشته باشد.
«گفتم شهید شدم، خندیدند همه»
در بالاترین طبقه‌ی یک مرکز خرید به داخل کافه‌ای می‌رویم. در بالکن‌اش که می‌نشینیم برج‌ها چهره‌ی ندا سلطانی را در مقابل چشم قاب می‌گیرند. زنی جوان با موهایی که سفیدی در آن‌ها دویده.
او از یک‌شنبه ۳۱ خرداد ۸۸، فردای کشته شدن ندا آقا سلطان می‌گوید. روزی که برای او آغاز پروسه‌ای بود که عاقبت به ترک کشور انجامید: «یک‌شنبه صبح رفتم دانشکده نشستم پشت میزم کارهایم را انجام دادم و بعد آمدم ایمیلم را چک کنم. ایمیل‌هایم را که باز کردم دیدم شصت و هفت تا دعوت‌نامه دارم از فیس‌بوک که آدم‌های مختلف از همه جای دنیا من را «اد» کرده‌اند.»
او از موضوع کشته‌شدن ندا آقاسلطان در روز قبل بی‌خبر بوده است: «لابلای ایمیل‌های آن روز صبح اسکرین‌شات‌های صورت ندا هم بود و به حدی عکس‌ها غیرقابل باور بودند که فکر کردم شوخی‌ست.»
ندا سلطانی ادامه می‌دهد: «عکس‌ها را دیدم هم واقعن برایم غیر‌قابل باور بود و هم این‌که این‌قدر تعجب کرده بودم از این پروسه که تا یک ایمیل را چک کنم شش هفت تا ایمیل جدید از فیس بوک می‌‌گرفتم که بیش‌تر روی عکس‌های فرستاده شده که بعد فهمیدم تصاویر لحظات جان دادن ندا بوده، تمرکز نکردم.»
او می‌گوید: «رفتم اتاق معاون‌هایم، گفتم بچه‌ها یک هم‌چین چیزی شده است. خندیدند و گفتند مهم شدی، معروف شدی و … تمام شد. رفتم یک سری کار انجام دادم برگشتم. دیدم نه همین جوری ادامه دارد یعنی آن شصت‌و‌هفت‌تایی که صبح اول وقت که اکانتم را باز کرده بودم دیده بودم، حالا صد‌و‌خورده‌ای شده بود.»
در نهایت ایمیلی از یکی از کاربران فیس‌بوک می‌رسد: «بالاخره بعد از ظهر یک ایمیل از فیس بوک آمد. یک خانم آمریکایی بود که برایم یک ایمیل نوشته بود. گفته بود من دنبال ندا سلطانی‌ای می‌گردم که دیروز در تهران کشته شده. فهمیدم چه شده است، بدون این‌که بدانم این ندا که کشته شده همان کسی است که عکس‌هایش را دیده‌ام. رفتم آن اتاق به بچه‌ها گفتم، بچه‌ها می‌دانید چه شده؟ من شهید شدم. خندیدند همه»
روایتی از بازجویی‌ها و فشارها
اما طولی نکشید که خنده‌ها به وحشت تبدیل شدند. ندا سلطانی تعریف می‌کند: «در مدتی که بعد از آن روز در ایران بودم، در آن دو هفته، هیچ کس به من چیزی نگفت. ولی  ترس را در نگاه همه می‌دیدم یعنی همه با حس وحشت نگاهم می‌کردند. همه می‌دانستند که دیر یا زود من هم می‌افتم در این گرداب و من را هم می‌کشد پایین.»
او دوباره در خیالش به دانشکده‌ی محل کارش برمی‌گردد: «یکی دو بار دیگر دانشگاه رفتم. اما بعد همه چیز تغییر کرد. ندا شنبه ۳۰ خرداد به قتل رسیده بود، من یک‌شنبه متوجه شدم. رژیم چهارشنبه برای اولین بار آمد سراغ من البته نیامد دانشکده‌ی سما بلکه به دانشکده ادبیات رفت.»
ندا می‌گوید: «از دانشگاه ادبیات به من زنگ زدند و گفتند ندا نترسی‌ها ولی آمده‌اند دنبالت. من از آن لحظه شروع کردم به گریه کردن. هیچ وقت ضعفی را که آن روزها احساس کردم فراموش نمی‌کنم چون آدم ضعیفی نیستم ولی واقعن ترسیده بودم و هیچ کس هم هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد. از آن طرف هر چه التماس می‌کردم هر چه آدم‌های مختلف با VOA یا با دیگر کمپانی‌های اصلی خبری تماس می‌گرفتند که انتشار عکس این آدم را متوقف کنید، او به خطر افتاده، آن‌ها ادامه می‌دادند.»
ندا سلطانی از ادامه‌ی ماجرا می‌گوید: «‌پنج‌شنبه بالاخره من را پیدا کردند. خانه نبودم که مادرم زنگ زد و گفت که آمده‌اند دنبالت و یک برگه‌ی احضاریه گذاشته‌اند که ساعت ۴ بعد از ظهر خودت را به دفتر حراست کل کشور معرفی کنی. پشت تلفن مادرم مدام التماس می‌کرد فقط بیا خانه. کار احمقانه‌ای نکنی، تو کاری نکرده‌ای. چون دوستانم از قبل گفته بودند که اگر آمدند سراغت باید فرار کنی. ولی من نه می‌خواستم فرار کنم چون کاری نکرده بودم و نه واقعاَ آمادگی‌اش را داشتم.»
ندا ادامه می‌دهد: «همان روز با مادرم رفتیم به آدرسی که به مادرم داده بودند. رفتارشان محترمانه بود. فقط دوربین آوردند و گفتند دوربین صدا و سیماست باید جلوی دوربین شرح دهی ماجرا را. من گفتم من معلمم و باید بروم سر کلاس و باید به دانشجویانم درس بدهم. اگر این ویدیو را پر کنم هیچ عزتی پیش شاگردانم نخواهم داشت. اما دیدم راهی ندارم. تا مصاحبه ویدیویی را برایشان انجام نمی‌دادم نمی‌گذاشتند بروم.»
ندا سلطانی می‌پذیرد که در مقابل دوربین حرف بزند: «یک دکور چیدند که به نظر برسد آمده‌اند دفتر کارم و انگار نه انگار که من را کشانده‌اند حراست کل کشور. دوربین را گذاشتند رو به‌روی من. گفتند خودت را معرفی کن و تاکید کردند که دو موضوع را حتمن اشاره کن یکی این‌که عکست دست سفارت یونان بوده و این‌که از روزنامه ‌اعتماد‌ملی هم که عکست را منتشر کرده شکایت کن. می‌دانستم چه نقشه‌ای کشیده‌اند. از این طریق می‌خواستند هم اتحادیه اروپا را محکوم کنند و هم این‌که یک بهانه برای بستن اعتماد ملی داشته باشند.»
او می‌گوید: «من سه بار ویدیو را پر کردم و هر سه بار سعی کردم فقط درباره‌ی این‌که عکسم به اشتباه از فیس بوک برداشته شده صحبت کنم. در نهایت گفتم من عکسم را به یک سفارت داده بودم ولی اسم سفارت را نبردم و گفتم اعتماد ملی هم عکس من را استفاده کرده و جای تاسف دارد ولی اظهار شکایت نکردم.»
فردای آن روز ندا سلطانی به دفتر روزنامه‌ی اعتماد ملی تماس می‌گیرد و از آن‌ها می‌خواهد که اصلاحیه چاپ کنند: «آن‌ها هم فردا اصلاحیه زدند. این تنها کاری بود که توانستم برای اعتماد ملی انجام دهم هر چند که بالاخره بسته شد.»
به گفته‌ی ندا سلطانی اما بار دوم و سوم بازجویی‌اش مثل بار اول نبوده است: «خیلی تند بود و مدام متهم می‌شدم به این‌که با آن‌ها هم‌کاری نمی‌کنم چون هم‌کار بی‌گانه و جاسوس هستم.»
در نهایت به او می‌گویند: «همین دور و بر بمان. مرتب به دانش‌گاه برو و موبایلت هم روشن باشد تا خبرت کنیم.» اما بازجویی سوم می‌شود تیر آخر: «زمانی که رژیم من را متهم کرد که جاسوسم و از من خواست که اعتراف‌نامه امضا کنم دیگر تصمیم گرفتم از کشور فرار کنم.»
رشوه به ماموران فرودگاه و پرواز
بعد از بازجویی سوم که در هفته دوم و بعد از ساعت‌ها تنها گذاشتن او در یک ساختمان خالی انجام می‌شود، ندا به جست‌وجوی راه‌های فرار برمی‌آید: «من هیچ وقت مرز زمینی رد نکردم که بدانم آن‌جا چطوری‌ست ولی آن یک راه بود و یک راه دیگر هم برایم این بود که یک آشنا که واقعن خودم نمی‌دانم چه کسی‌ست برای من پیدا کردند که چک کند ببیند من در لیست ممنوع‌الخروج‌های وزارت اطلاعات هستم یا نه.»
اما انجام این کار مورد قبول آن «فرد آشنا» به دلایل امنیتی قرار نمی‌گیرد. ندا ادامه می‌دهد: «کار دیگری که آن آدم گفته بود می‌تواند برای من انجام دهد این بود که یک رابط میان مامورهای حراست فرودگاه امام برایم پیدا کند. با آن آدم صحبت کردند گفتند بیست میلیون تومان می‌خواهد ولی من بیست میلیون نداشتم. چانه زدن‌های معروف ایرانی و او گفته بود اوکی ۱۵ میلیون. بنابراین سرمایه چندین سال کارم را دادم و از ایران به ترکیه رفتم و از آن‌جا به یونان و سپس به آلمان که از آلمان تقاضای پناهندگی کردم.»
بعد از ورود ندا سلطانی به یونان بود که دولت ایران یکی از اولین نمایش‌های خود را برای دروغین خواندن کشته شدن ندا آقاسلطان اجرا کرد. خبرگزاری فارس که نزدیک به نهادهای امنیتی ایران فعالیت می‌کند نوشت ندا آقاسلطان در یونان به سر می‌برد و خبر داده که برای شکایت از کسانی که گفته‌اند او کشته شده به ایران خواهد آمد.
نگارش یک کتاب، تنها روشنای آینده
حالا او این‌جا نشسته است. گذشته‌اش را انگار جایی در همان کشوری که آن را ترک کرده باقی گذاشته است. این‌جا نه استاد زبان که زبان‌آموز ساده‌ی زبان آلمانی‌ست و هر روز چند ساعت سر کلاس زبان آلمانی می‌نشیند. حالا شاید سوال این جا باشد که چه چشم‌اندازی از آینده دارد. پاسخ او این است: «آدم‌ها چشم‌اندازشان را بر اساس چیزی که دارند می‌سازند.»
او توضیح می‌دهد: «من آن زمان چشم‌اندازم این بود که تنها چیزی که توی زندگی‌ام کم دارم مدرک دکتری‌ام است که آن را هم تا یک سال یا نهایتن تا دو سال بعدش می‌گرفتم. نه نگرانی دنبال کار گشتن داشتم، نه تنها به علت پرستیژ اجتماعی و درآمد که به علت عشقی که به شغلم داشتم. من تقریبن از دوم راهنمایی می‌خواستم معلم زبان باشم و بهترین نحو به آرزویم رسیده بودم.»
ندا سلطانی ادامه می‌دهد: «‌یک خانواده خیلی خوب داشتم. دوست‌های فوق‌العاده داشتم، دوست‌های قدیمی، که مثل خواهر بودند برایم. رابطه‌ی عاطفی خودم را داشتم. همه چیز داشتم. نمی‌گویم ایده‌آل. اما الان هیچ کدام از آن چیزها را ندارم در نتیجه چشم‌اندازی هم ندارم.»
و جملات آخر گفت‌وگویمان می‌شود همین: «الان که این‌جا نشسته‌ام تنها چیزی که می‌دانم در آینده برایم اتفاق می‌افتد این است که یک کتاب می‌نویسم نه فقط درباره خودم، درباره ملتم، وطنم و هم‌جنس‌های خودم. این تنها افق روشن آینده است، دیگر هیچ چیزی روشن وجود ندارد.»

از فریاد سبز نیوز
http://faryadesabz.com/?p=32929
و آن هم از دویچه وله